ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

امان از فصل انتحام✍

سلام گل پسرم! خوبی مامانی؟اوضاع و احوال چطوره؟انتحامات تموم شده؟ قربونت برم که جوگیر شدی و همش میگی من انتحام دارم. تقصیر مامان و باباست. من که این چند روز درگیر امتحانات بچه ها و تصحیح برگه های امتحانی بودم و بابایی هم که همش سرش تو کتاب بوده.حالا هم که نیست و تو روزی n مرتبه(∞ → n) دلت براش میسوزه(=تنگ میشه).تا بابایی زنگ میزنه بدو گوشی رو برمیداری و میگی انتحامت تموم شد؟و وقتی بابا میگه نه میگی منم انتحام دارم.درسم سخته. اولش میگفتی من انتحام خودمو دارم.انتحام بابایی رو ندارم.ولی حالا که دلت برای بابات تنگ شده همش میگی من انتحام بابایی رو دارم.خیلی سخته. خاله ندا زنگ زدن و گفتن ماهان آخر هفته با مامان بیاین اینجا...
26 دی 1390

... و خدایی که در این نزدیکی است.

سلام فرشته من!   گل پسرم!خودت میدونی که چقدر عاشقتم.چقدر دوستت دارم.میدونی که اگر خراشی به دست تو برسه خنجری به قلب من وارد میشه و اگه اشکی با غصه از چشمت بریزه همه وجودم دریای غم میشه.  حالا تصورش رو بکن که مامان عجله داره و تو رو بغل میکنه تا به سرعت سوار ماشین بشه و بابایی رو به اتوبوس برسونه ولی همونوقت پاش گیر کنه به شیلنگ آبیاری قطره ای(که مث چوب خشکه).حالا میخواد کاری کنه از جلو نخوره زمین تا به تو که تو بغلشی آسیب نرسه.ناچارا با سر به دیوار میخوره و چندتا پله رو رد میکنه و از درحیاط پرت میشه بیرون و با زانو روی آسفالت فرود میاد.   نمیدونی عزیزم که اون لحظه چه حالی شدم.تو از وحشت جیغ میزدی و گریه میکردی ...
21 دی 1390

در عمق قلبم آرزویـــــــــــــــــــــ♡ــ

  سلام لطیف ترین احساس!   واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.   ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.   به خاطر اینکه عکسا زیادن و میخوام...
14 دی 1390

__***___(◕‿◕)___***__

سلام شیرینترین !  بهترین من !این روزها اونقدر شیرینتر شدی که اگر بخوام بنویسم دیگه یاید زندگیمو تعطیل کنم و هر جمله ای که میگی رو بیام و بنویسم ولی شیرینیش به اینه که یه لحظه تو حرفی بزنی یا کاری کنی که مغز من قفل کنه و هیچ کاری نتونم بکنم غیر از بغل کردن و بوسیدنت. بعضی وقتا فکر میکنم اگه بخوام به فکر ثبت اون لحظه و اون خاطره باشم دیگه از شیرینیش غافل میشم و اصل قضیه رو فراموش میکنم.پس همین بهتر که فقط فکر لذت بردن از اون لحظه باشم.  ___________***__________________(◕‿◕)___________________***_________   آخر هفته قبل یه شب وقت شد و خاطراتت رو توی wordکپی کردم.خیلی وقت بود که دلم میخواست این کارو بکنم ولی وقت نمیشد.اما ب...
12 دی 1390

آی عاشقتم...

سلام مهربانترینم !   از روز یکشنبه آنفلوآنزای وحشتناکی اومد سراغم که همه سیستم بدنم رو به هم ریخت. ظهر که از مدرسه اومدم خیلی حالم بد بود.پرسیدی چی شده؟گفتم مریضم.گفتی حالا من چکار کنم؟گفتم هیچی دارو میخورم خوب میشم.با قیافه حق به جانبی یه نگاه فیلسوفانه به من انداختی و گفتی:" آدم دارویی که دکتر ننویسیده نمیخوره.باید بری دکتر وقتی دارو نویسید اونوقت از داروخونه بگیری بخوری.مگه من وقتی مریض میشم همینجوری دارو میخورم؟نه نمیخورم.دکتر نویسید اونوقت میخورم."همچین از خجالت میخواستم آب بشم برم زیرزمین. از طرفی هم ازاینکه پسری به این عاقلی دارم میخواستم پر دربیارم برم آسمون. این شد که تعادل رو رعایت کردم همینجا رو زمین موندم.همون لح...
8 دی 1390

تافر

سلام بهترین دوست!   تا اونجایی برات گفتم که شب یلدا تو راه بودیم.تو راه همش از دل درد و نفخ شکم نالیدی. وقتی رسیدیم خونه آقاجون همه جمع بودند.سفره پهن بود و ماهم گرسنه.تا یه قاشق غذا گذاشتم تو دهنت بلند شدی و با بچه ها بازی و بپر بپر راه انداختی که یکدفعه استفراغ کردی.نه یه ذره ،هرچی تو معده داشتی تخلیه شد.   دیدم اگر قرار باشه آجیل و میوه های شب یلدا رو هم بخوری معدت حسابی اذیت میشه.کلید خونه عمو رو گرفتیم و رفتیم اونجا .از بس خسته بودیم تا دراز کشیدیم خوابمون رفت.   فردا هم همه رفته بودن و تو نتونستی با بچه ها بازی کنی.دل دردت خیلی بیشتر شد.یه کم آویشن دم کردیم و بهت دادیم ولی فایده نداشت و اسهال هم اومد سر...
6 دی 1390
1